«گرگور» کافکا به حشرهای مسخ شد، ناتوان و درمانده و دستوپاگیر آدمی، پس چشمپوشیدنی، (دربیان وضعیت یهودیان اروپای آن زمان)، ولی آدمهای یونسکو در این نمایشنامه به حیوانی بدل میشوند که تنومند است و مسلح و ستبرپوست و پرکنندۀ کوچه و بازار که آدمیزاد دستوپاگیر اوست. و این آدمها هستند که برای او چشمپوشیدنیاند. این است که وحشت دارد. و طنز یونسکو برای پوشاندن این وحشت. تا در حوزۀ لمس آدمیزاد جا بگیرد. و این تنها یونسکو نیست که چنین خبر آخرالزمانی را میدهد. مسئله اصلی در کار بسیاری از نویسندگان و شعرای معاصر فرنگ همین است. اجبار چشم پوشیدن از آدمیزادگی آدمیزاد که ظریف است و زیباست و غول نیست و تحمل پوست و گوشت و استخوانش محدود! _ چرا؟ فقط به این دلیل که سروکارش با ماشین است… اما پیش از حوزۀ مسخ (=کاهش)، اعلام خطر قبلی را در حوزۀ بیماریهای مسری شنیدهایم. در طاعون آلبر کامو و دنیای قشنگ نو هاکسلی و یا در سرزمین هرز الیوت و الخ… و پیش از آن در حوزۀ بلا. در جنزدگان داستایفسکی یا طوفان جوزف کنراد و الخ…
جلال آل احمد