عشقی که به جنگیدن بر سرش میارزد.
رؤیایی که به جان دادن در راهش میارزد.
پایانی که به انتظار کشیدن برایش میارزد.
دو ماه پیش بود که اجلها از میان ورقها بیرون آمدند. دو ماه پیش بود که اسطوره تاجوتخت را از آن خود ساخت. دو ماه پیش بود که تلا فهمید پسری که عاشقانه دوستش دارد، واقعی نیست.
پای مرگ و زندگی وسط است، پای امپراتوریها و دل انسانها. در این میانه تلا باید تصمیم خود را بگیرد. یا باید به اسطوره اعتماد کند، یا به دشمن سابق خود. اسکارلت به رازی پی برده که میتواند زندگیاش را دستخوش تغییر سازد و حالا باید بهسراغ انجام امری ناممکن برود. اسطوره هم باید تصمیمی بگیرد که مسیر حیاتش را تا ابد تغییر خواهد داد و هویتی جدید به او خواهد بخشید.
کاراوال به پایان رسیده است، ولی شاید بزرگترین و پیچیدهترین بازی تازه شروع شده باشد. این بار دیگر هیچکس تماشاچی بازی نخواهد بود… بلکه فقط و فقط پای برندگان در میان است و بازندگانی که همهچیز خود را خواهند باخت.
ورودتان را به «پایان» خیرمقدم میگویم! خوش آمدهاید! تمام بازیهای عالم روزی به پایان میرسند…