مدت ها پیش، در قلمرو رؤیا، وقتی جهان هنوز جوان بود و ما هم با آن جوان بودیم، وقتی شور عشق بنیان کن بود و قلب چنان خون پمپاژ می کرد که گویی هیچ فردایی در کار نیست، وقتی استیوئرت و آلیور موقتاً احساسی چون احساس رولان و آلیور داشتند، طوری که نیمی از یک منطقهٔ پستی در لندن با کوبش چماق بر سینهٔ زره به لرزه می افتاد، قهرمان یادشده، به نام آلیور، فکر روز خود را محرمانه با... خب، اگر بخواهم حقیقت را بگویم، با شما در میان گذاشت. و البته حقیقت باید گفته شود...