بخشی از کتاب
من قبلا به زندان نرفته بودم. کدهای رمزی بود که نمیتوانستم رمزگشاییشان کنم و جریانهایی که بههیچوجه نمیتوانستم دنبالشان کنم. وقتی زنی در راهرو چیزی به زنی دیگر میداد و بعد، ناگهان، نگهبانها باسرعت و فریادزنان بیرون میریختند، نمیفهمیدم جریان چیست. نمیفهمیدم که الان است دعوا شود؛ نمیدانستم چه کسی دیوانه است و نشأگیِ چه کسی از سرش پریده و ممکن است به آدم حمله کند. نمیدانستم چه بپوشم یا چه کار کنم، یا چه چیز ممکن است باعث شود زندانیانِ دیگر توی صورت آدم تف کنند یا مشتی حواله صورت آدم کنند، یا چه چیز ممکن است باعث سختگیری زندانبانان شود.
حرفزدنِ من فرق داشت. قیافه من فرق داشت. خودم حس میکردم فرق دارم.