کاپیتان جوان برای اولینبار سکان هدایت یک کشتی را در دست گرفته تا به خود ثابت کند که میتواند. پس از کشیدن لنگر و حرکت کشتی، خورشید رفتهرفته غروب میکند و فضا رو به تاریکی میرود. دیگر هیچچیز شبیه قبل نیست و فضای ذهنی کاپیتان آشفته میشود. نثر فاخری که کنراد برای روایت این داستان انتخاب کرده مخاطب را به همان سالهای آغازین قرن بیست نزدیک میکند و سعی در ایجاد همذاتپنداری با کاپیتان و راوی داستان داشته است. داستان در ادامه با ورود شخصیتی جدید گره سختی پیدا میکند. لگات شخصیت شروری است که در کشتی دیگری (صفورا) مرتکب جنایتی هولناک شده و سپس از آنجا گریخته است. کاپیتان او را به کشتی راه میدهد و ماجرای جدیدی آغاز میشود. آیا لگات یک شخصیت واقعی است یا به گفتهی راوی یک روح آشفته است؟ قرنها است که گمانهزنیها در مورد این داستان و شخصیتهای آن وجود داشته که خود دلیلی بر جذابیت این داستان است