- کسی رو عمیق دوست داشتی؟
فکر میکنم. به اینکه تا به حال کسی را سطحی دوست نداشتهام. آدم باید تکلیفش با خودش مشخص باشد. همیشه معتقد بودم دوستداشتنِ آدم اشتباه، وقت تلف کردن است.
سر تکان میدهم و او میپرسد:
- چی دیدی ازش که عاشقش شدی؟
- هر چیزی که باید میدیدم. وقتی تمام عمر به ایدهآلهات فکر میکنی و اون آدم رو با تمام مشخصاتش و آشنا به عمق احساساتت، پیدا میکنی، اوضاع کمی پیچیده میشه. دیگه برای اینکه عاشقش نشی، بهانهای نداری.
پلکهایش را باریک میکند.
- اختلاف نظر داشتین؟
- البته که داشتیم. مثل تمام زوجهای دیگه، ولی چیزی بینمون حلنشدنی نبود.
- با هم خوشبخت بودین؟
- زیاد. اونقدر دوستش داشتم که در برابرش از خودم سیر بودم.
- متاسفم.
- تاسف چرا؟ خودم ترکش کردم.
با بهت و حیرت در نگاهم خیره میشود.
- چرا ترکش کردی؟
- چون کابوسِ از دست دادنش عذابِ روزهام شده بود.
- و تو ترکش کردی؟
میایستم و شن از لباس میتکانم.
- ترس زندگی شما رو میبلعه، آقای بوسوئه. پس بهتره که شما ترسها رو ببلعید.