در بخشی از رمان «نامهای به خورشید» میخوانیم:
«اگر سرما چنان طاقتفرسا نبود هیچچیز ناامیدکنندهای نمیتوانست بیگمراد را از پا درآورد. هالهای از مه اطراف کُرَند را پوشانده بود و تن حیوان در عرقی که از سر و گردن و پهلوهایش میریخت، وَش میزد. بیگمراد شلاقش را زیر راناش گیرداد تا گرۀ سربندش را سفت کند و با دستمالی که از خورجین درآورد، سر و روی برفگرفتهاش را تکاند. مادیان تا زانو در برف فرو میرفت و با یک تکان خود را بیرون میکشید. مرد حیوان را نوازش میکرد و گویی با خود میگفت طاقت بیار، طاقت بیار.»