جنگ بر فراز امپراتوری مارشالها سایه افکنده است.هلین آکوئیلا، سنگچشم خونی، مشتاق است از جان خواهرش و همۀ ساکنان امپراتوری محافظت کند. اما او میداند خطر در هر طرف کمین کرده. امپراتور مارکوس، مغلوب گذشتهاش، روزبهروز بیثباتتر و خشنتر میشود، درحالیکه کریس ویتوریا، فرماندۀ ظالم، از بیثباتی امپراتور برای افزایش قدرت خود استفاده میکند و برایش مهم نیست چه کشتوکشتاری به جا میگذارد.در شرق، لایا، اهل سرا میداند سرنوشت جهان نه به توطئههای دربار مارشالها، بلکه به متوقف کردن شبآور گره خورده. اما لایا در تلاش برای شکست دادن او با تهدیدهای غیرمنتظرهای از جانب کسانی روبهرو میشود که امیدوار بود کمکش کنند و پایش به نبردی باز میشود که هرگز تصور نمیکرد مجبور شود در آن بجنگد.و در سرزمین بین زندهها و مردهها، الایس ویتوریس قید آزادیاش را زده تا بهعنوان روحگیر خدمت کند. اما با این کار خود را به قدرتی باستانی زنجیر کرده که تسلیم شدن کامل او را میطلبد.حتی اگر این به معنای رها کردن زنی باشد که قلب الایس برایش میتپد.