ما مدفون شده بودیم. ما را زیر خاک کرده و سوراخ کوچکی برای تنفس باقی گذاشته بودند. اندازه ی سوراخ فقط در آن حد بود که حداقل هوای لازم برای نفس کشیدن تو بیاید، که آن قدر زنده باشیم و آن قدر در شب زندگی کنیم تا تاوان لازم را پس بدهیم. در این زندان، سرعت مرگ را طوری تنظیم کرده بودند که به آرامی بیاید سراغ مان، تفریح کنان بیاید و همه ی وقت آدم را به خود مشغول کند. وقت ما که دیگر آدم نبودیم و وقت آن هایی که هنوز ما را زیر نظر داشتند. در این شرایط از عقل چه کاری برمی آمد؟ امان از «کندی»! کندی، همان دشمن اصلی که پیراهن مرگ تن مان کرده و به زخم های ما آن قدر فرصت می دهد تا باز بمانند و خوب نشوند. کندی که قلب ما را با آهنگ دلپذیر آدم های نیمه مرده به تپش درمی آورد. گویا باید آرام آرام خاموش می شدیم. انگار شمعی دور از خود بودیم.