حرفش عاقلانه بهنظر میرسید. قول دادم که احتیاط کنم و ساعت و صلیب طلا رو توی جیبم نگه دارم. یه گوشه ایستاد تا از رودخونه بپرم، ماهیها با برقهای نقرهایشون به هر سو به حرکت دراومدن. وقتی برگشتم دیدم عمو لویز داره بهسمت پشته صعود میکنه. حالا دیگه هر چهقدر که دلش میخواست میتونست سوت بزنه، دیگه کسی دوروبرش نبود که بخواد خجالت بکشه. وقتی که دوباره پشتسرم رو نگاه کردم دیگه کاملاً ناپدید شده بود، انبوه درختها به تمومی بلعیده بودنش. ایستادم تا نگاهی به ساعتم بندازم. کوکش کردم و بیدرنگ شروع کرد به کار کردن. فقط یهخورده تمیزکاری احتیاج داشت تا عین نقرهی واقعی بدرخشه. شاید هم واقعاً نقره بود. تلاش کردم ببندمش روی دستم. فلوت اشتباه میکرد.