نفس نفس می زند. به خود می گوید: من زنده ام، هنوز دیر نشده ... به یاد جمله ای می افتد: مرگ است که به زمان ارزش می دهد. زمان را جدی بگیر. خوابت یک هشدار بود. الهام بود. بلند شو تا دیر نشده جل وپلاست را جمع کن، برو از این شهر داغ دم کرده ی خشک، برگرد به میان تپه های سبز موطنت. دیوانه ای؟ می خواستی چه بشوی؟ شهره ی آفاق؟ چه بکنی؟ می خواستی کمر سردارسپه را بشکنی؛ اگر هم بتوانی جانت را می گذاری بر سر این مهم، و بعد چه می شود؟ آب از آب تکان نمی خورد. می افتی در سیاه چال های نظمیه. جانت را با منقاش از تن بیرون می کشند.