فکر میکنم من هیچوقت بهاندازهی کافی عاشق نشدم. هیچوقت بهاندازهی کافی یه چیزی رو با صدای بلند نگفتم. هیچوقت بهاندازهی کافی ساکت نبودم. هیچوقت بهاندازهی کافی جدی نبودم. هیچوقت بهاندازهی کافی خُل نبودم. یا هیچوقت بهاندازهی کافی وقت نداشتم. یه بزرگراه، عریض و پهنه و توش حرکت میکنی. بعد به یه دلیلی، اون میپیچه تو یه کوچهی باریک که دو طرفش پُر از خونههاییه که محاصرهت کردن… زلزله میآد. چاهها همهشون خشک میشن. چاهها از اجساد تلنبار میشن و ما که استخوانهامون متلاشی شده، داریم جون میکنیم.