بریم، دیر شد … دختر لباسش را تکاند … حالا تقریبا آخرین نفر بود … همنوردی وقتی از کنار او عبور می کرد، با جدیت گفت: جدا می افتی مکث نکن و رفت … دختر اخم کرد … هم خسته بود و هم از اخم و غرغر بقیه دل خوشی نداشت.
راه افتاد، اما با شنیدن صدای خش خشی میان بوته ها، بی اراده مکث کرد … به طرف بوته ها رفت و با عصای کوه نوردی اش کمی آنها را کنار زد … سگی ول گرد عوعویی کرد"