عشق را در ازای چیزی به من نبخشید. او، آن رودخانهی لطیفی است، که روح من پس از هر سقوط در آن سرازیر میشود تا به آغوشش برود؛ پس با آن گواراییاش، با لطافتْ دستی بر سرِ زخمهایم میکشد. از روزگارش – آنچه را که برای من کافی است – در روح من میگسترد تا به بازوانی تکیه دهم، که همیشه پذیرای مناند و هر بار مرا در نبردی که با افتخار آن را به پایان میبرم، آماده میکند؛ به پدرم.و به مادرم .. خورشیدی که وقتی برای اولین بار به این دنیا نگاه کردم آن را دیدم. به خواهرم .. به آن دعایی که پس از نوشیدن آبِ زمزم مستجاب میشود؛ آن شعلهای که از ده سالگی زندگیِ مرا روشن کرده است.