رمان سیذارتا، با اشاراتی مستقیم و غیرمستقیم به حکایت روشن ضمیری بودا، داستان مردی جوان به نام سیذارتا را روایت می کند که برای یافتن خرد و نور ادراک، خانواده اش را ترک می گوید. سیذارتا صاحب یک پسر می شود اما این اتفاق، در مسیر او برای رسیدن به آرامش بی تأثیر بوده و خیلی زود، شهوت و حرص بر او مستولی می شود. او که در یأس و ناامیدی به سر می برد، به لب رودخانهای رسیده و صدایی منحصربه فرد به گوشش می خورد. این صدا، نشان دهنده آغاز واقعی زندگی اوست: آغاز رنج، طردشدگی، آرامش و درنهایت، خرد.