آیا اندیشه زندگی نیز همینگونه است؟ آیا این همه تقلا برای دریافت معنا و چگونگی زیستن و تجربه آن، گریزگاهی برای نیاندیشیدن به زندگی است؟ چراکه زیستن، که آگاهی از تجربه زیستن، خود مسئولیت در پی دارد؛ که وقتی آگاهی پیدا کنیم از چیزی که در اکنون و اینجا در وجودمان در جریان است، دیگر نمیتوانیم بیتفاوت و عزلتنشین نظارهگر باشیم. نمیدانم آیا اندیشیدن به «مرگ» و «زندگی»، این دو مفهومِ درپیهمآینده که هم یکدیگر را نقض میکنند و هم به بودِ هم معنا میدهند، مرا به سمت پدیدآوری این کتاب کشانده است یا تقلایی از دل کودکیام تا به الان برای درک تجربه زیستن و یافت معنایی برای لحظههای بودن...