زندگی ریحانه، (در پس نقاب)های متفاوت شکل گرفته، سراسر چالش و برخلاف روح لطیف دخترانهاش! او از نوجوانی، ظاهر و خلقوخوی پسرانه به خود گرفته و در قالب “فریپپه” فرو رفته تا بتواند از پس هزینههای زندگی مادر و برادرهای ناشنوای کوچکش بربیاید و بنابراین خود حقیقیاش در پشت نقابهای بسیاری پنهان مانده است! در برشی از زندگی، زمانی که پشت یکی از نقابهای جدیدش سرگرم گذران مخارج زندگی خود و خانواده است، از طرف پلیس مخفی، انتخاب میشود برای شرکت در پروژه ای که علیه باند مافیایی خطرناکی قرار است استارت بخورد! او بعد از کشمکشهای زیاد با خودش و عوامل همکار در این پروژه، بنا به نیاز مالی پیشنهاد همکاری با پلیس را میپذیرد و مسیر تازهای پیشروی زندگیاش باز میشود، مسیری پرخطر و هیجانانگیز و البته عاشقانه… او این مسیر را چطور طی میکند و سرنوشتش چه میشود؟! باید خواند و فهمید…
از متن کتاب:
_ولی تو مرده بودی، مطمئنم! نه قلبت می زد، نه نفس می کشیدی، حتی رنگت رنگ میت شده بود!…چطوری زنده شدی آخه؟!
_من نمرده بودم، این فقط یه تکنیک خاصه که نیاز به تمرین و…
وسط توضیحاتش زیر لب غریدم :
_از تکنیک های خاصه که آدمو می کشه و زنده می کنه !… بعد می گم جادوگری می گی نه!