پسرک دوست داشت او هم مثل بعضی دیگر از بچههای کلاس کلاه پشمی داشته باشد تا بتواند در دسته آنها به حساب آید و با آنها بازی کند؛ اما مادرش به حرف او گوش نمیداد و کلاه را برای او نمیخرید. یک روز در مدرسه در یک جای خلوت، پسرک یک کلاه پشمی میبیند و پس از مدتی تردید آن را برداشته و در آستین کتش پنهان میکند، ولی وقتی به خانه برمیگردد...