و حالا این وظیفه ی هرکول پوآرو است که جان او را نجات دهد. پوآرو در حالی که تعطیلات را سپری می کند، با زنی جوان و زیبا به نام نیک باکلی آشنا می شود و شنیدن توصیفات این زن درباره ی «رویارویی های تصادفی اش با مرگ»، او را عمیقا به فکر فرو می برد. نیک برای پوآرو تعریف می کند که ابتدا ترمز ماشینش از کار افتاد، سپس در مسیری ساحلی، تخته سنگی به فاصله ی چند اینچی او به زمین پرتاب شد، و بعد از آن نیز، یک تابلوی نقاشی سقوط کرد و چیزی نمانده بود که او را در تختخواب له کند.