قمیشی میخوانَد.
راننده صدا را کمتر میکند تا صدای پرچانگیِ پیرمرد بهتر به گوشش برسد:
«رضا خان گفت نیشکر نکارید. پنبه بکارید. هم به درد دنیایتان میخورَد هم به درد آخرتتان.»
پسرش توضیح میدهد: «کفن باید از پنبه باشد. لباسهای آن روزگار هم بیشتر از پنبه بودند. آنهایی هم که وُسعشان میرسید ابریشم. توی شمال کسی پنبه نمیکاشت. گندم میکاشتند و نیشکر و برنج. بعد از اینکه کارخانههای نساجی ساخته شد، کشت گندم قدغن شد. دهاتیهایی را که تا دیروز پای خیش و خرمن کار میکردند به زور آورد پای ماشینهای بافندگی.
میانسال است. همسن من. سی ساله. چارشانه و خوشبنیه است، مثل پدرش که روی صندلی جلو نشسته. یکی در میان حرف میزنند:
«یک مهندس آلمانی هم کنار دستش ایستاده بود. مهندس کشاورزی.»
پسرش توضیح میدهد:
«بیشتر مستشارهایی که آن زمان در ایران کار میکردند آلمانی بودند.»
«رضا شاه گفت: “تو نظرت چیه؟” مثلا… فرض کنید مهندس آلمانی اسمش اشمیت بود، “تو نظرت چیه اشمیت؟” اشمیت گفت: “خیلی هم خوب قربان. ولی همینطوری که نمیشود گفت. اول از همه باید خاک این منطقه را آزمایش کنیم. ببینیم به درد کشت پنبه میخورد یا نه. دوم از همه، (اشمیت اینجوری حرف میزد.) میزان بارندگی متوسط سالانه، ماههای پُر باران…” رضا شاه گفت: “برای همۀ این کارهایی که گفتی چقدر زمان میخواهی؟”