وقتی به خودت اعتماد نمیکنی، چگونه میتوانی حرف بقیه را باور کنی؟
همهچیز دربارهی زندگی آنا یک راز است. پدرش برای برنچ کار میکند؛ او آخرین پروژهی این سازمان را رهبری میکند: اجرای آزمایش روی چهار پسر که از نظر ژنتیکی تغییر کردهاند و زیر خانهی روستایی آنها زندگی میکنند. نیک، کاس، ترو… و سم، کسی که قلب آنا را ربوده است.
وقتی برنچ به این نتیجه میرسد که پسرها را ببرد، سم فرار میکند و مأمورانی را که برای بردن آنها فرستاده شدهاند، به قتل میرساند.
آنا بر سر دوراهی قرار میگیرد، دنبال سم برود یا همانجا بماند و به زندگی روزمرهاش ادامه بدهد؟ ولی پدرش مصرانه از او میخواهد که فرار کند و از سم میخواهد قول بدهد که آنا را از برنچ دور نگه میدارد. فقط مشکلی وجود دارد: سم و پسرها، از زندگیشان قبل از آزمایشگاه، چیزی به یاد نمیآورند… حتی هویت واقعیشان را.
آنا موقع فرار متوجه میشود او و سم بیش از آنکه انتظارش را داشتند، با هم ارتباط دارند و اگر میخواهند زنده بمانند، باید سرنخهایی از زندگی گذشتهشان را کنار هم قرار دهند، پیش از آنکه برنچ آنها را گیر بیندازد و سرنخها را ار آنها بریابد.