دوران ابتدايي زندگيام مانند خيلي از اطرافيان و هم سن و سالن محل زندگي خودم سپري شد. روزگاري كه بيشک هيچ اتفاق خاص و بزرگي در آن به وقوع نپيوست. به جز يک سري وقايع معمولي كه شبيهش، سراسر زندگي خيليها را پوشانده و تحتالشعاع خود قرار داده بود. تولد و از پي آن روز به روز بزرگ و بزرگتر شدن و گذراندن دوران طفوليت و خردسالي و كودكي و نوجواني و جواني.
در اين ميان من هم از اين قاعدهي نوشته يا نانوشتهي روزگار مستثني نبودم. پس از گذراندن مراحل ابتدايي زندگي، در سن بيست و يک سالگي در خود احساس شور و شعف جواني ميكردم. سراسر وجودم انباشته از نيرو و حيات جسماني مختص زمان جواني يک فرد بود.