مامان لب هایش را جمع کرده بود و ابروهایش را باریک. خیلی شبیه من بود و خیلی نگران بود و من کسی بودم که نگرانش می کردم. بابا به سلمانی احتیاج داشت. خسته و یک جورهایی سرخورده به نظر می رسید، انگار همان طور که مرا نگاه می کند همه چیز را متوجه می شود و زندگی ابزوردی را می بیند که نقشه اش را برای خودم کشیده ام، سرگذشتی که در آن هر فصل کام روایی با فجایعی باشکوه نقطه گذاری می شود که تنها مسئولیت من در قبال شان نجات ناگزیر زنان زیبایی است که آن وسط گیر افتاده اند. تصوری از زندگی که شاید یک نفر فیلم ساز داشته باشد، اما فیلم ساز لااقل از آن فیلم می ساخت.