در اوایل قرن هجدهم در شهر لیسبون، سربازی به نام بالتازار که یک دستش را در جنگ از دست داده، عاشق دختری جوان به نام بلموندا می شود. از روزی که مادر بلموندا در دادگاه محکوم شناخته و به تبعید فرستاده شد، رابطهای عاشقانه و فوق العاده قدرتمند میان بالتازار و بلموندا شکل گرفت. در روز محاکمه، نفرِ سومی نیز میان آن ها حضور داشت: کشیشی به نام پدر لورنسو که آرزویش، ساختن یک ماشین پرنده است. همزمان با شعله ور شدن آتش تفتیش عقاید و منازعه میان وفاداری و دین، این سه شخصیت تلاش می کنند تا به آرزوی به نظر غیرممکن پدر لورنسو و البته رویای پرواز، جامهی عمل بپوشانند.