تبعید هر آدمی را، بهخصوص هر نویسندهای را، دو پاره میکند؛ یک پاره گذشتهای است که با زبان خودت به آن فکر میکردی و بخشی از هویت توست و دیگری اکنونی که در آن سرگشته و با لکنت میکوشی زندگی کنی و به یاد آوری. جوزف برودسکی، برندهی نوبل ادبیات سال ۱۹۸۷، در چنین جایی ایستاده است. او هر چند زندگیاش حتی در تبعید هم به روسیه گره خورده بود، هیچ وقت حکومت شوروی را نپذیرفت؛ هر چند به آمریکا رفت، اسیر غربگرایی نشد؛ هر چند میگفت به زبان روسی تعلق دارد، به انگلیسی نوشت. همین بیدرکجایی بود که سکوی پرش جستارهایش شد، تا در زبان جدید از چنگال بیرحم خاطرات نجات یابد و بتواند باز به چنگشان بیاورد، تا خانهای نو برای خودش بسازد: این بار درون زبانی تازه، با خشت ادبیات، زیر سقف حافظهای نویافته.