تردیدم نیست جایی در این قصر، مادرم پرسهزنان نگاه در دل تاریکی دوخته. با پاهای لطیفش پوشیده در سندلی ظریف، با گیسوانی بهپشتبسته با روبانی سرخ، معطر به برگ گل و روغنهای خوشبو و با پوستی نرم و تابنده در مهتاب، هماره خاموش است. از سراچهام برون نمیروم، مبادا مادر را ببینم. برمیýخیزم و سوی پنجرهی باریکی میروم که دیوار سنگی را گشوده. آرنج بر هره میآسایم و منظرهی بیرون را نظارهگر میشوم. انتظار دیدن هیچچیزم نیست، هیچچیز، مگر خوشهای ستاره؛ اما در این حال، بر فراز کوهی دور، شعلهای میبینم و دورتر از آن شعلهای دیگر. زنجیرهای از آتش به سوی موکنای برپاست. دلم در سینه میکوبد. کسی پیغامی فرستاده و ما جملگی یک خبر را چشمبهراهیم.
نزدیکتر آتشی دیگر شعله میکشد و پارههای سرخش به آسمان میرود. اشک در چشمانم حلقه میزند. شعلهها را میبینم و باور نمیآورم. چون معنای این نشانهها را درمییابم، وجود من نیز شعلهور میشود.
تروی فروافتاده.
پدر به خانه باز میگردد.