…سایهها مثل مار روی قلوهسنگها و لابهلای سنگ قبرها میخزیدند.
ماشاالله رو به عزیز کرد: «خب پسر، اینجا چیکار میکنی؟ باز دوباره از خونه فرار کردی؟»
عزیز گفت: «تو که بابام رو میشناسی، حرف زور میزنه. دعوامون شد. چند روزه از خونه بیرونم کرده. من هم اومدم اینجا.»
«یعنی تو غسالخونه خوابیدی؟»
«آره دیگه.»
«عجب سرِ نترسی داری، پسر.»
عزیز سکندری خورد و افتاد زمین. سریع بلند شد و روی زانوهایش دست کشید. از ماشاالله عقب افتاده بود، خودش را به او رساند. ماشاالله بیآنکه سرش را برگرداند، گفت: «دفعه چندمه میخوری زمین؟ از دست چپم بیا! اقلاً رو سنگ قبرها نیفتی. امشب دیگه حال مرده شستن ندارم.»
دست عزیز را گرفت و کشید طرف خودش: «داشتی میگفتی.»
عزیز خم شد و دستمال را به زانوی زخمیاش بست: «آقا ماشاالله، کار خوبی کردم که گفتم مُرده زنده شده؟ این کار خوبه، مگه نه؟»
سرش را بلند کرد. ماشاالله ایستاد و به چشمهای عزیز نگاه کرد: «اگه زنده باشه.»…