بیا اردشیر. بیا. بیا كه ببينی ما اينجا چه میكنيم و چهها كردهايم تا امروز و دل به كیها و چیها دادهايم و دلمان را كیها و چیها شكسته و ماندهايم با يك دلِ پارهپاره كه هرچه هم وصلهپينهاش كنی، باز هم از درزهايش باد و بوران درگذرست. دلی که زخم خورده از زخمهای جورواجور ولی هنوز توان ماندن دارد در اینجا که اگر هم سرزمینِ بیبَر و باریست، سقفی دارد که خودمان هوا کردهایم. آهاي اردشیرِ گريزپا! شده آيا كه سرما به مغزِ استخوانت برسد درهوای گرمِ زيرِ سقف؟ نه واقعاً. شده آيا؟
(از داستان مرز خشکی و آب)