گاه مثل نگین با نوشتهها پرواز میکنم، گاه مثل شاپرك براي شاعر شدن منتظر بیرون آمدن از پیله میمانم. گاه خورشید میشوم و ترسم را فریاد میزنم، گاه پژمانم و با شرمساری آن را پشت صدای رادیو پنهان میکنم. گاه زریوار مهربان میشوم، گاه ماهرخ وار پشیمان از مهربانی. چقدر همه شبیه من هستند. چقدر من شبیه همه هستم؛ شبیه الهام وقتی نمیخواست شبیه مادرش باشد، شبیه خورشید کوچک وقتی دلش عروسک میخواست، شبیه آتیکه وقتی در کوچه پس کوچههای خاطراتِ مادر به دنبال خودش میگشت...