انگار تو آن سوی اتاق بودی من پشت کامپیوترم مینشینم و تو به من نگاه میکنی با زهرخندی به لب ظاهری معصومانه به خود گرفتهای که البته آن را به خوبی میشناسم. در اطرافت هرج و مرجی حاکم است.
تازه از کارگاه بازگشتهام با کلی ایده برای کلکسیون بعدیام و به همان اندازه پارچه چیزی جز انبوهی از رنگها پارچههای طلاکاری شده تورهای روشن و زیورآلات به چشم نمیخورد. نخها سرگرداناند. سوزنها اینجا و آنجا کاشته شدهاند به عنوان گواهی بر عبور من تو به من خیره میشوی متفکرانه در نهایت از خود میپرسم آیا کمی غمگین به نظر نمیرسی. شاید این ایده کتاب برای تو عجیب باشد. شاید میترسی که بالهایم را برای بلند پروازی در دنیای تو آنجا بسوزانم نگران نباش ای وفادارترین همسفر. قصد ندارم خیاطی را به نفع نویسندگی کنار بگذارم تو در هر صورت همیشه در کنار من خواهی بود تو از همه مشکلات و موانعی که پشت سر گذاشتم آگاهی، همان تلخکامیهایی که برای رسیدن به اینجا تحمل کردم. شاید تو تنها به خاطره یا سوغاتی از جایی باشی، اما همیشه حاضری! در هر غم. در هر شکست و در هر شادی و موفقیتی تو آنجا در اعماق قلب منی. هر اتفاقی که پیش آید تو را در خود نظارهگرم.