او باید منتظر پایان جنگ باشد تا مادرش که پرستار یک بیمارستان صحراییست برگردد. یکی از روزهایی که ژلیکو لابهلای درختها و درختچههای جنگل مشغول بازی است، قرارگاه توسط دشمن بمباران میشود. ژلیکو زیر شاخوبرگ درختچهها پناه میگیرد. از ترس چشمانش را میبندد. دقایقی بعد وقتی اوضاع آرام میشود، ژلیکو چشم باز میکند و چه میبیند؟... یک شوکای کوچولوی خالمخالی با چشمان خیس