جمشید: چه ت شده فرشته؟
فرشته: کنسر دارم بابا.
از جایش بلند میشود و به طرف او میرود.
سیمین: با زحمت از جایش بلند میشود.
سیمین: کنسر چی؟
فرشته: سینه
سیمین: کی تو این لعنتی رو گرفتی؟ چرا به ما نگفتی؟
فرشته: با صدای اشک آلود نمیخواستم کسی بدونه سرطان گرفتم.
سیمین: میرود و او را بغل میکند.
فرشته: تو چرا این جوری راه میری؟
سیمین: همه از هم دوریم هیچ کدوممون نمیدونه اون یکی چه مرضی گرفته. منم پارکینسون گرفتم.
جمشید: چند وقته بیمار شدی فرشته؟
فرشته: من هشت ماهه درگیر این کنسرم.
سیمین: خدا مرگم بده خیلی بیفکری که ما رو بیخبر گذاشتی.
فرشته: شما که خودت مریضی چی کار میتونستی بکنی
سیمین: بابات که هست؟
فریبرز: به منم چهار پنج روزه گفته.
باشنیدن صداها فریدون از پلهها پایین میآید. با دیدن فریبرز و فرشته تعجب میکنند.