در میان اعضای مکتب فرانکفورت، مارکوزه بیش از همه بر به کار بستن بینشهای نظریهی انتقادی بر جهان واقعی و ملموس مصمم بود، بیتوجه به این که مقاومت جهان واقعی در برابر امیدهای اتوپیایی تا چه میزان گسترده و پرزور باشد. گرچه مسائل زیباشناختی در سراسر زندگی از دغدغههای دائمی مارکوزه بود، چنان که پایاننامهی دکتری او دربارهی رمان هنری آلمان گواهی بر این مدعاست. اما دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ است که خلجانی در ذهن مارکوزه بر میانگیزد و با رویکردی نو و جدیتر به هنر و حساسیت نو و تأثیر آن در زندگی انسان میپردازد و کتاب کوچک اما پر مغز و نواندیشانهی بعد زیباشناختی حاصل این تأمل و ژرفکاوی است.
مجموعهی حاضر که به هنر و جنبههای رهاییبخش آن نزد مارکوزه میپردازد از میان نوشتههای منتشر نشدهی مارکوزه در این زمینه گزین شده است.