ضرباهنگهای برخاسته در کوچههای گلآلودی که آبهای گوگرددار از آن جاری میشد، چونان مارش اردوی فقر و بندگی بود که با همهی توش و توان برای پایان دادن به بهرهکشی به صدا در میآمد...
بگذارید خوشبخت باشد؛ رهایش کنید. کالیستو الوئی، آن مردِ قدیسِ آن کوهستانها، آن فرشتۀ آن قطعۀ بهشتیِ پرتغالِ کهن، سقوط کرد. فرشته سقوط کرد و تنها انسان بر جای ماند؛ انسانی همچون دیگران، فقط با چند برتریِ بر عمومِ مردمان.
کتاب «پری دریایی» نوشتهی کامیلو کاستلو برانکو، نویسندهی نامدار پرتغالی قرن نوزدهم، یکی از رمانهای عاشقانه و تراژیک اوست؛ روایتی از عشقی ممنوع، در جهانی که میان سنت، غرور و احساس گرفتار است.
در خانه مجاور میکده از دیرباز زنی ساکن است که تخم مرغ و ماکیان می فروشد و معمولاً بر صندلی ننویی نشسته است. کلاغ او را میشناسد؛ حتی گاه گداری سری هم به او میزند.
دزد زبانش تو دهانش خشکیده بود. حس میکرد که بار سنگینی روش افتاده بود و نمیتوانست از زیر آن تکان بخورد. باز یکی شانهاش را چسبید و بلندش کرد و تو صورتش تف انداخت و تو روش نعره کشید: «بگو کی پای تو رو تو این کوچه واز کرد؟» مردک لندهور چشموردریده و یقهچاک بود و تهریش زبری رو پوست صورتش داغمه بسته بود.