با وحشت از خواب بیدار شد. لحظهای فکر کرد واقعا نابیناست. چیزی جز سیاهی بیرون چشمانش نبود. دیدش را نه در مقابل چشمانش که در سطوح آنها متوقف کرد. گویی تخم چشمهایش سیاهرنگ شده بود.بعد جزییات پنجره را فهمیدوفقط سایهای کم رنگتر از سیاهی در برابر تاریکی مطلق میدید. گیج شده بود. اینجا آفتاب طلوع کرده است. بعد صدای درگوشی آرام روی سقف کاه گلی را شنید...