صدا در گلو و سرم پیچید. بغض کردم. از سرما دندانهایم به هم میخورد. احساس تنهایی به جانم افتاده بود. دست چپ را روی سینه و شکم کشیدم. چیزی شبیه چفیه به هم گره زده شده بود. کف دستم خیس شد. دستم را بالا آوردم و جلوی صورت گرفتم. بوی خون در سرم دوید. زورم را در پاهایم جمع کردم تا نیم خیز شوم، اما درد دوباره در تنم پخش شد. با تمام وجود فریاد زدم: «من شهید نیستم!...»