کارآگاه تغییراتی در حالت روانی اش احساس میکرد و نمی توانست به هیچ چیزی فکر کند تمرکزش به طور کامل از میان رفته بود فقط فکرهای شریرانه و خشونت باری از ذهنش میگذشتند و به کشتن قاتل با دستان خودش به طرق مختلف فکر میکرد وقتی به کنار جسد بازگشت حالت تهوع تمامی وجودش را گرفت و قبل از اینکه بتواند خودش را به دستشویی برساند میزان زیادی آب و اسید را از معده ی خالی اش استفراغ کرد بازپرس حسینی نزدیکش شد و شروع به صحبت نمود اما کارآگاه نمیتوانست متوجه بشود که او چه میگوید؟ تنها آواهایی به گوشش میرسید.
تهی از هرگونه معنا گویی که صدای آبشار یا غلتیدن سنگی از کوه را بشنویم یا دریایی طوفانی موج های سهمگینش را بر صخره های سنگی بکوبد و صدایی را تولید کند که فقط صدا است و هیچ معنایی ندارد. تصاویر هم غیر عادی و متفاوت از همیشه بودند. سر باز پرس حسینی بزرگ شده بود و پزشک قانونی که ایستاده بود و تماشایش میکرد تبدیل شده بود به مردی که در میان دود ایستاده و ماسک شیمیایی و لباس غواصی بر تن دارد وحشت زده چند ثانیه به او خیره ماند و خواست از دروازه ی جهنم پیش رویش خارج شود که دستی چون مار دور کمرش پیچ خورد و اسلحه اش را از کمرش بیرون کشید.