ناحق نباید گفت؛ چون هنوز کله ها از عرق داغ نبود. ولوله و همهمۀ خبر را به جرعه ای فرو نشاندند، اما سرخی چشم ها از اشک هایی بود که در این خسران عظیم ریختند. چپ اندرقیچی گفتن ها و تلوتلو خوردن ها نیز. مگر می شد درست فکر کرد و درست حرف زد، وقتی رفیق سالیان، رفیق نازنین و قلندر تمام عیار باهیا از دست رفته بود؟ می گفتند مست نیستند و راست می گفتند. جز اینکه سر بطری عین دم خروس از زیر کت سرجوخه مارتیم بیرون بود. در آن ساعت گرگ ومیش و در آن دقایق رازآمیز شب، جنازه کمی خسته می نمود. واندا وقتی متوجه شد کمی تعجب کرد: شاید چون تمام بعدازظهر را به لبخند و هرزه گویی و شکلک درآوردن گذرانده بود. کینکاس حتی بعد از ورود لئوناردو و عمو ادواردو، حدود ساعت پنج، هم دست از مسخره بازی برنداشته بود. به لئوناردو گفته بود «خنگول!» و به ریش ادواردو خندیده بود. وقتی سایه های عصرگاهی روی شهر خیمه زد، کینکاس بی قرار شد. گویی چشم به راه چیزی بود که دیر کرده بود. واندا برای آنکه این ها را از یاد ببرد و خود را سرگرم نشان دهد، گرم اختلاط با شوهر و عمو و عمه شده بود تا جنازه را حتی زیرچشمی هم نبیند.