کلاهی که نیمی از چهره اش را پوشانده بود، از سر برداشت. جای چهره اش، هیچ چیزی دیده نمی شد، فقط گردباد کوچکی از مه بود! بلند شدم و به سمت کارگاهم رفتم و از آنجا یک دفترچه اسکیس و یک مداد نرم آوردم. دوباره روی کاناپه نشستم و آماده کشیدن پرتره مرد بی چهره شدم؛ اما نمی دانستم از کجا یا اصلاً چطور شروع کنم! در چهره اش چیزی بجز پوچی پیدا نبود. چطور می توان به چیزی که وجود ندارد، فرم بخشید؟«