داستان مردی رفتهی خواب در ظاهر بیشتر در سکوت و انزوا میگذرد و در آن خبری از شلوغیِ فرمی و ساختاری نیست. راوی، مردی جوان، تصمیم گرفته از همهچیز فاصله بگیرد، درگیر هیچچیز نباشد. میخواهد «هیچکاری» نکند. نه امیدوار باشد، نه ناامید. در خلوت خانهدانشجوییاش تصمیم میگیرد دیگر «تصمیم» نگیرد. میخواهد بهتدریج از بازی خارج شود.
کتاب پیرنگِ داستانیِ مألوف را ندارد و «اتفاقِ» خاص دراماتیکی در آن نمیافتد. انگار تمام اتفاقات فقط در ذهن راوی جریان دارند و همین «هیچ اتفاقی نیفتادن» بهتدریج حسی از خلأ و بیزمانی به ما منتقل میکند. تکرار جملات، ریتم کُند، و استفادهی محدود از افعال حرکتی، ما را در همان خلسه و رخوتی فرو میبرد که شخصیت اصلی در آن غوطهور است. نثر پرک، با آن ریتم جادوییاش، تجربهی چنین آدمی را لحظهبهلحظه «اجرا» میکند؛ حین خواندن، با حرکتِ ذهنِ راوی همگام و همآهنگ و در فرایند امتناع و خروج راوی شریک میشویم.