چشم هایم را روی هم فشار میدهم و پرت میشوم وسط میدان آزادی همان جا که از الهام خواستگاری کردم. بین تاریکی و روشنایی خواب و بیداری گیر کرده ام و لایه لای چهره آن روز الهام و بوی متعفن اتاقک امروز صدای شرف خان را میشنوم که میگوید. هر کار من هیچ کاره ام کس دیگه ای می خواست ترتیب رفتنشون رو بده به خدا من نمیدونم کجا؟ سرکار جان به لحظه گوش کن سرکار زن تو اتاقه باید در بزنید. اصلا شما اجازه بده نه بابا برای چی فرار کنن بنده خداها جفتشون کرونا گرفتن چون رفتن به مستراح رو هم ندارن. لی های خشکم را باز میکنم و آرام جوری که الهام بیدار نشود می گویم، آدم مرده زندان رفتن نداره.