عمویم راستهی کتاب فروشان نیویورک را نمیشناخت، پانزده سال گذشته در شیکاگو زندگی میکرد، اما فکر میکرد اگر به خیابان چهل و دوم و ششم برویم شاید چیزی گیر بیاوریم...
به ياد می آورم چگونه آن شب بيدار زير نور واگن در خلسه ی لطيف و لذت بخشی از هيجان دراز كشيده بودم گونه ی سوزانم را به بالش تر و تميز كتانی می فشردم و تپش قلبم كوبش پيستون های عظيمی را تقليد می كرد كه قطار را بی وقفه به پيش می راند...