کلوتیلد زربوله دختری طناز و زیبا بود که در کوچه قطره طلائی با پدر و مادرش زندگی می کرد. کلوتیلد خود را دختری خوشبخت میدانست زیرا پدری مهربان و مادری زیبا داشت که هر دو او را میپرستیدند و نسان ژربوله مردی قهرمان و استخوان درشت اما با قلبی مهربان مادرش لوئیز ژربوله دخترش را میپرستید صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد زنش را میبوسید و هر سه نفر پشت میز صبحانه می نشستند و نسان سربسرش میگذاشت و زنش را به کول میگرفت و دور اتاق میچرخاند و چنان زندگی آرام و صمیمی داشتند که همه به انها حسد می ورزیدند گاهی هم دخترش را روی شانه خود می نشاند و آنقدر او را می چرخ میداد که دختر جوان سرش را گیج میرفت و چون دختر زرنگی بود خود را از شانه او بزمین میانداخت و به اتاق خود میگریخت. وقتی این بازیها تمام میشد زربوله سر و روی خود را اصلاح میکرد لباس اونیفرم رانندگی را می پوشید و برای خدمت روزانه بیرون میرفت. ژربوله راننده قطار شمال بود و زیر دست پل وران مهندس قطار کار میکرد و تقریبا" با هم دوست صمیمی بودند پل وارن جوانی زیبا و خوش هیکل بود و با ژربوله رفتاری دوستانه داشت هرروز صبح که بر سر خدمت میآمد قبل از اینکه ژربوله به او سلام کند فریاد میکشید ژربوله سلام امروز خیلی سرحال هستی . ...