مردی نزدیک پارسامردی کیسۀ پردرم به دست گرفته، گفت: یا استاد! دلم تاریک شده است. مرا پندی ده. پارسا گفت: اندر آن کیسه چه داری؟ گفت: درم. گفت: چند است؟ گفت: هزار درم. چیزی خواهم خرید. گفت: سر کیسه باز کن. باز کرد. پارسامرد یک درم برگرفت و گفت: پیش تر آی. پارسا آن درم بر چشم وی نهاد و گفت: چشم باز کن و بنگر. گفت: این درم بر چشم من است، نمی بینم. گفت: ای مرد! یک درم بر چشم سر نهادی، دنیا را نمی بینی. پس دو هزار درم بر دل نهاده ای، چگونه چشم دل تاریک نشود تا عقبی را ببینی