من نمیخواستم کسی مدام به من توجه کند؛ نیاز داشتم یک نفر آن قدر برایم مهم باشم که من به او توجه کنم، عاشق شدن را زندگی کنم، پیچک شوم به دور کسی، نه برای این که وظیفهام است برای این که دوستش دارم از او محافظت کنم...
کبریا را به تصویر می کشد که تنها امید زندگی اش، پسرش امید است؛ آن ها بنا به جبر روزگار و به خاطر شرایط نابسامان اقتصادی در محله ای نه چندان خوش نام زندگی می کنند و کبریا مجبور است برای گذران زندگی به دوخت و دوز مشغول شود که هرچند درآمد چندانی برایش فراهم نمی کند اما راه دیگری جز این ندارد.