گفت و گوی خانوادگی با اضافه شدن من به انتهای نیمکت قطع شد، اما مادرم طوری به پر کردن فنجان های چای ادامه داد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده. جرأت نداشتم سرم را بلند کنم. امیدوار بودم خودشان آنقدر معرفت داشته باشند که به رویم نیاورند.