این داستانی است درباره فداکاری
مرگ..... عشق..... آزادی
این داستانی است درباره ابدیت.
هیون آنتونلی هفده ساله تا به حال معنای آزادی را درک نکرده است. او از وقتی یک دختر بچه بود همراه مادرش به عنوان برده خدمت میکردهاند؛ قربانیان قاچاق انسان که توسط یک شبکه گسترده مافیایی هدایت میشود. اما وقتی هیون برای فرار کردن تلاش میکند و گیر میافتد، مردی پیدا شده و یک انتخاب جلوی پای او میگذارد یا با او برود و یا اینکه... بمیرد. هیون موافقت میکند که همراه دکتر وینسنت دمارکو راهی شود وارد خانه او میشود و در آنجا با پسر سرکش و در عین حال خیرهکننده او کارماین ملاقات میکند. با وجود آنکه شرایط زندگی رده بالای کارماین با او یک دنیا فاصله دارد؛ اما هیون نقاط مشترک بینشان را میبیند و خیلی زود، دوستی محدود او با کارماین، به عشق غیر قابل انتظاری میشکفد.
کارماین کاملاً مقتدرانه در این زندگی هر قانونی را زیر پا گذاشته - هر نوع عاطفه و محبتی را تحقیر کرده تا اینکه با این دختر غریبه خجالتی که پدرش با خود به خانه آورده است ملاقات میکند. معصومیت این دختر طوری او را به خود جذب میکند که برایش قابل درک نیست و احساساتی را در وجودش زنده میکند که فکر نمیکرد روزی تجربه کند و زمانی که کارماین متوجه میشود مافیا هنوز هم دست از سر این دختر برنداشته جسورانه برای محافظت از او سینه سپر میکند... حالا به هر بهایی.