ده سال پیش که جوانتر بودم کار دلچسبی نصیبم شد، یعنی سفر به گوشه کنار کشور و گردآوری ترانه های محبوب قومی. تمام تابستان آن سال شده بودم عین گنجشکی که مدام از این شاخ به آن شاخ می پرید. در بین کلبه های روستایی و در و دشت می گشتم که مالامال از زنجره و سیلاب نور خورشید بود. چای تلخ و شوربای کشاورزها به دلم می نشست