در کتاب «هتل شبحزده» نوشتهی ویلکی کالینز، ترجمهی محمود گودرزی میخوانید: پزشکی متشخص و مشهور در مطب خود نشسته و باید بهزودی بر بالین بیماران بستری خود حاضر شود. میانۀ قرن نوزدهم است و همان آداب و رسوم بر مناسبات اجتماعی جاری است. پزشک در شهر خوشنام است و برنامۀ کاریاش هم پُر است؛ یا در مطب بیمار دارد، یا باید بر بالین مریضی حاضر شود و از درد او بکاهد. ناگهان خدمتکارش به او اطلاع میدهد که خانمی برازنده از راه رسیده و میخواهد فوراً ایشان را ملاقات کند. در نخستین دیدار و در پاسخِ نخستین پرسش، خانم از پزشک میپرسد: «بهنظر شما من دیوانهام یا خودِ شیطان؟»
هتل شیشهای داستانی مملو از زیباییهای غیرمنتظره و تصویری خیرهکننده از طمع و گناه، عشق و توهم، پیامدهای ناخواسته تصمیمات انسانها و مسیرهای بیشماری است که در آنها به جستوجوی معنای حقیقی زندگی میپردازیم.
با اشغال اتریش به دست هیتلر در پیش درآمد جنگ جهانی دوم، گشتاپو یک وکیل برجستهی اهل وین را دستگیر میکند تا مگر با شکنجه او به دارایی موکلان اشرافیاش دست بیابد...
«میترا» قسم خورده است دیگر به شهر خود بازنگردد ولی همهجا پدر را در بین آدمها میبیند که ایستاده است و اینپا و آنپا میکند و لحظۀ دیگر پیدایَش نیست...