نمیدونستم دنبالهی خوابم رو دارم میبینم یا واقعاً یکی صدام میکنه! هرچی که بود اصلاً ازش خوشم نمیاومد و داشت آزارم میداد! دلم میخواست بخوابم! تمام وجودم احتیاج به خواب داشت، مخصوصاً با بگومگویی که دیروز با فرناز کرده بودم...
در لابهلای این گفتوگوهاست که اندیشههای ژرف فلسفی، روانشناختی، و جامعهشناختی نویسنده مجال ظهور و بروز مییابند. از خواندن این رمان هم لذت فراوان بردم و هم معرفت فراوان اندوختم. خواندناش را قویا توصیه میکنم و چشم به راه آثار دیگر نویسنده میمانم.